زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

دارمـ میرمـ ...

دیگه امروز بعدازظهر رسما دارم میرم دانشگاه  اونم دقیقا بعد یه هفته که همه بهم اس میدن یا زنگ میزنن که چرا نمیای؟؟!!  چند تا کار مهم دارم که باید انجامشون بدم: 1. تحویل مدیریت وبلاگ کلاس که از همه کارام واجب تره فقط موندم به کدوم بچه ها تحویل بدم. 2. مرتب کردن وسایل اتاقم فک کنم زده باشم رو دست بازار شام 3.دیگه مثل یه دختر عاقل و معقول بشینم کنار درسم و درس بخونم ولی امروز از دست این متون تخصصی دارم دیوونه میشم آخه اینا چیه... صبور باش خانووومی صبور.                        ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن:پست قبلیم رو بسیــــــار دوست میدارم ی...
31 شهريور 1391

خـــــوک...

هیچ وقت با یک  خوک کشتی نگیر : اول از همه اینکه تو را کثیف میکند و در ثانی خوک کشتی گرفتن رو دوست داره.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن:امروز رو دوست نداشتم اصلا خوب نبود.همون بهتر که داره تموم میشه... ...
29 شهريور 1391

این چند روز منـــ

همه ماجرا از سه روز پیش تقریبا شروع شد با مامانم رفته بودیم میوه فروشی که یه خانومی که به نظرم خیلی آشنا میومد اومد کنار ما و میخواست بامیه سوا کنه. وقتی به قیافش نگاه کردم خیلی آشنا و مهربووون بود ولی یادم نمیومد کی بوده و کجا دیدمش. خلاصه اون بنده خدا با چند تا کیسه پلاستیک که دستش بود راه افتاد که بره وقتی به پلاستیکاش نگاه کردم همش سیب زمینی و پیاز و گوجه و خیار بود دریغ از یه میوه. من ومامان هم سوار ماشین شدیم که بریم تو راه اون خانوم رو دیدم به مامانم گفتم خیلی آشنا به نظر میاد مامانم گفت :خوب سوارش کن. وقتی نشست تو ماشین پرسیدم خیلی قیافتون برام آشناست گفتش با دخترای من که همکلاس نیستی؟پرسیدم اسمشون چیه؟تا اسمش رو گفت یادم اومد که ه...
28 شهريور 1391

دلتنگی

دلـتنگی‌هایـم را زیـر دوش حمّــام می‌بَـرم ، بُـغـضـم را ... میـان شُـرشُـر آبِ داغ می‌تـرکـانـم ،  تا همـه فـکـر کننـد  قرمـزیِ چشمـانـم از دم کـردنِ حمّـام است ! ! ! ...
26 شهريور 1391

سفر مکه من...

سلام به دوستای گل خودم همگی خوبین دیگه...؟؟؟!!! مامانم چند روزی میشه که از کربلا برگشته و سرمان شلوغ میباشد  منم دوست داشتم که همراش برم ولی خوب نشد دیگه.  وقتی مامانم از خاطرات اونجا تعریف میکنه یاد سفر مکه پارسال خودم میفتم اصلا واسه خودش یه دنیای دیگه ای بود. هر لحظه لحظه واسه خودش یه مزه دیگه ای داشت من از بچگی به مسافرت تنهایی و با دوستام عادت کرده بوووووودم ولی اون یه چیز دیگه ای بود. یادمه وقتی میخواستم از دامنه کوه غار حرا بالا برم یک سوم راه رو نرفته بودم که دیگه نفس نداشتم و میگفتم خدایاااااا نمیتونم بیام ولی به لطف یکی از دوستام رسیدم بالا.2500 تا پله شوخی نیستا. من دلم باز اونجا رو میخواد.  من دلم اون لحظه ای که چشم افتاد ب...
22 شهريور 1391

شهر من اینجا نیست...

شهر من اینجا نیست !  اینجا…  آدم که نه!  آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!  و جالب تر !  اینجا هر کسی  هفتاد رنگ بازی میکند  تا میزبان سیاهی دیگری باشد!  .  شهر من اینجا نیست!  اینجا…  همه قار قار چهلمین کلاغ را  دوست می دارند!  و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!  .  شهر من اینجا نیست!  اینجا…  سبدهاشان پر است از  تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند!  .  من به دنبال دیارم هستم, شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است...            ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...
21 شهريور 1391

عنوانــــ نمیخواد...

خدایا!! گاهی...   خسته می شوم از این همه درد گاهی...   دستهایم تنهایند اشكهایم دیگر راهشان را گم كرده اند همان لحظه هایی كه می گریم از بی كسی ام از این كه شانه های كسی نیست كه تكیه گاه اشك های بی پناهم شود همان لحظه هایی كه تو را كم دارم خوب می دانم که ...     تنها دست مهربان توست كه اشكهایم را پاك می كند...    پس...         هیچوقت...             از من نرنج...                   ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: امشب پنج شنبه شبه و منم دلتنگ مامانم که کربلاست.منم میخوام اونجا باشم خدای...
17 شهريور 1391

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می‌کرد. خدا گفت: «چیزی از من بخواهید، هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهم‌تان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است.» و هر که آمد، چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه‌ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: «من چیز زیادی از این هستی نمی‌خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه‌ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت به من بده.»و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: «آن که نوری با خود دارد، بزرگ است. حتی اگر به قدر ذره‌ای باشد. تو حالا همان خو...
8 شهريور 1391

منـــ و رشــتم...

بعـــــد از تغییر آدرس وبلاگ... اول از همه از سپیـــــــده جونم   ممنونم بابت پیشنهادش... راستش امــــروز برنامه ترم بعد رو دیدم    هنوز هم بعد دو ترم تکلیفم با خودم معلوم نیست  کلا احساسم نسبت به رشته خودم نه زیاد خوبه و نه زیاد بد یعنی خنثی.دیگه کم کم دارم از دست خودم عصبانی میشم مگر اینکه دستم به خودم نرسه.  الانم که دیگه کاملا بی خیال شدم و دیگه برام مهم نیست هیچ موقع نمیخواستم یه روزی تو زندگیم به این مرحله برسم میدونم وقتی یه دو سال دیگه بگذره و به فکر ارشد بیفتم از دست این روزای خودم عصبانی میشم که چرا درست و حسابی استفاده نکردم و اینه وضع و حالم. بعد از 12 سال درس خوندن شاید هنوز تکلیفم با خودم معلوم نیست که چی میخوام و چی میشم. ...
6 شهريور 1391
1